خلبان آسمان هشتم
از اتوبوس که پیاده شدیم دیدم یکی از کادر پرواز کنار هواپیما سجاده پهن کرده و مشغول نماز است. حدود ده دقیقه ای از اذان مغرب می گذشت و ما بخاطر اعلام سوار شدن به هواپیما هنوز فرصت نکرده بودیم بخوانیم. گوشی را درآوردم تا عکس بگیرم. دقیقا باب عکس هایی بود که با عنوان «نماز شد» در شبکه های اجتماعی می دیدم. اما فضا کمی امنیتی بود و ترجیح دادم برای خودم و پدر دردسر درست نکنم. توی صندلی هایمان جاگیر شدیم. من کنار پنجره و پدر سمت راستم. بعد از تشریفات معمول و ادا اطوار مهماندارهای خوش بر و رو برای نشان دادن راه های خروج دو در در قسمت جلو و غیره و ذالک که دیگر کسی حوصله دیدنشان را هم ندارد، خلبان بلندگو دست گرفت و با بسم الله شروع کرد: «الحمدلله الذی سخرلنا هذا و ما کنا له مقرنین، حمد و سپاس مخصوص خداوندی است که این مرکب را برای ما مسخر کرد. با آرزوی قبولی عبادات شما مسافران گرامی در روز عرفه و تبریک پیشاپیش عید سعید قربان... » بعد ضمن عذرخواهی از تاخیر پرواز و توضیح علت دقیق تاخیر، از مشخصات فنی پرواز و وضعیت آب و هوا و مسیر و سرعت و غیره گفت.
اوج گرفتیم و رفتیم میان ابرها. غذای ساده ای که وعده شام محسوب می شد آورده بودند و داشتیم میل می کردیم. بین ظرف های یک بار مصرف بسته پذیرایی، کارت کوچکی بود که عکس گل و بلبل و تبریک عید قربان رویش حک شده بود و آن گوشه اسم هواپیمایی زاگرس را هم زده بودند. با خاطره ای که از ظهر آن روز و خواندن دعای عرفه در اتوبان قم-تهران داشتم، این پرواز هم کم کم داشت جالب می شد برایم. دوباره خلبان خوش صحبت فرمان هواپیما را یک دستی گرفت و آمد پیش میکروفن. با عرض عذرخواهی مجدد از تاخیر و آرزوی سفری خوش، دل را به دریا که نه، به آسمان زد و متنی ادبی در وصف عید قربان خواند، شعر خواند، این قطعه صوتی زیبا در مدح امام رضا-علیه السلام- را برای مسافران پخش کرد. من و پدر همینطور نگاه های متعجبمان چند دقیقه یک بار به هم دوخته می شد که این دیگر چه خلبانی است! مسافران پشت سری می گفتند خبرنگار است نه خلبان. نگران شده بودم نکند گرم حرف زدن شود به کوه و قله ای برخورد کنیم. قطعه صوتی که تمام شد مجددا نوبت به خودش رسید. حدیثی از امام رضا -علیه السلام- خواند، ترجمه کرد و شرح داد. دیگر دلم طاقت نیاورد. خودکار درآوردم و پشت کارت تبریک عید قربان حدیث را نوشتم. قال خلبان با چندین نفر واسطه به نقل از امام هشتم... . کاش می شد شماره اش را بگیریم و بپرسیم چه روزها و ساعاتی پرواز دارد. یک تنه هم سکان هواپیما را به دست گرفته بود و هم یک برنامه معنوی و دلنشین برایمان اجرا کرد. خودکار را به پدر دادم و توصیه کردم شما هم بنویسید.
کم کم داشتیم به مشهد نزدیک می شدیم. هشدار کمربند داده شد و هواپیما ارتفاع کم کرد. چراغ های شهر پیدا بود ولی هرچه چشم می گرداندنم منطقه پرنوری که حاکی از حرم باشد نمی دیدم. توی دلم گفتم خلبان جان! اگر از همین بالا یک زیارت حرم هم ما را ببری دیگر سنگ تمام گذاشته ای. حرفم تمام نشده بود که خلبان اعلام کرد: «تا دقایقی دیگر حرم مطهر امام هشتم شیعیان را در سمت چپ هواپیما مشاهده می کنید. السلام علیک یا علی بن موسی الرضا، یا ضامن آهو» قاعدتا باید اشک در چشمانم حلقه می زد. اما مبهوت این استقبال بی نظیر و زیارت آسمانی شده بودم. گوشی را درآوردم تا از آن نور متمرکز که در لیالی مشهد به آسمان می پاشید عکس بگیرم. کیفیت عکس ها خوب نمی شد. قیدش را زدم و سرم را به شیشه دوجداره کثیف هواپیما چسباندم. چقدر چسبید این زیارت از راه نرسیده.
مسافران کم کم پیاده می شدند. من اما با تامل کادر پرواز را زیر نظر داشتم تا ببینم کدامشان خلبان است. به کابین خلبان که نزدیک شدیم حس کردم یکی شان هست که گرچه به نظر می رسد سن و سال زیادی ندارد و فرمش تفاوتی با مهماندارها نداشت؛ احترام بقیه را برمی انگیزد. کنار پله های خروجی ایستاده بود و با یکی از مهماندارها صحبت می کرد. نزدیکش که شدم با مکث و تاملی که میخواستم واکنشش را قبل از تمام شدن جمله م ببینم، پرسیدم: خلبان ایــــــن پرواز؟ شما بودید؟ آقای کمالی؟ لبخند زد و تایید کرد. به نشانه تشکر دستی بر سینه گذاشتم و چند درجه به جلو خم شدم، اولین جمله ای که می شد در صف مسافران بی صبر پشت سرم بگویم را گفتم: «پرواز خیلی خیلی خوبی بود. خیلی متشکر. قبول باشه.» دوباره لبخند و تشکر.
سوار اتوبوس که شدیم پدر پرسید از کجا فهمیدی این خلبان است؟ گفتم همانی بود که قبل از پرواز داشت روی باند نماز اول وقت می خواند.
*عکس، تزئینی است.
کلمات کلیدی :